یادگار غربت - رمانی از خودم
صدای ژانت اومد: هی، ماری، زود باش دوتا قهوه ترک واسه میز چهار ببر
وای، تو این هیری بیری فقط همین بدبختی رو کم داشتم
سرمو بین دو تا دستام گرفتم و محکم فشار دادم
واسه چند لحظه دردش خوب شد
اما چه فایده، تا ابد که نمی تونستم این کارو بکنم
از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت قهوه جوش
ژانت بهم گفت: کجایی؟ قهوه دیر شد، بازم سرت درد می کنه؟
با بی حوصلگی دو تا فنجون ازقفسه برداشتم و گفتم: چیزی نیست، خودش خوب میشه
آره جونه عمت، پس کی می خواد خوب بشه؟
چاره ای نداشتم، واسه اینکه بتونم تو کافه کار کنم مجبور بودم خودمو کنترل کنم و به سر دردم اهمیت ندم
چند بار بخاطر همین سر درد و فشار های عصبیم کارمو از دست داده بودم
تا حالا چند جا رفته بودم؟ از بس زیاد بود فراموش کرده بودم، فقط همینو می دونستم که تو این کافه هم زیاد دووم نمیارم
میگرن امونمو بریده بود
قهوه ها رو گذاشتم تو سینی و رفتم سمت میز چهار
بازم مثل همیشه تا رفتم توی سالن همه چشما برگشت سمت من
از این حرکت متنفر بودم
انگار نه انگار که این همه زن لخت و پتی تو کشورشون ریخته، بازم به منه بیچاره گیر میدن و نیگام می کنن
یکی نیست بگه آخه یه زنی که همه جاش پوشیدس چی داره که اینطوری نگاش می کنین؟
اوایل که با لباس عادی میومدم تو کافه مردا عین کفتار گشنه نگام می کردن، مجبور شدم یخورده لباسامو بیشترکنم
شلوار پاچه بلند
تی شرت آستین بلند
مانتو
دیگه همین مونده بود با چادر بیام تو کافه و واسه مشتریا مشروب بیارم
آخه گناهم چی بود که خوشگل بودم؟ خوش هیکل بودم؟
حالا خیلی از این خوشگلیم خیر دیده بودم؟
بخاطر همین مو و ابروی مشکیم و چشم های سبزه لعنتیم بود که الان به این فلاکت افتاده بودم
تو کشور غریب، یه زنه تنها با یه بچه بدبخت
یکی نیست بهم بگه آخه نونت کم بود، آبت کم بود؟ چیت کم بود که خودتو خراب این خراب شده کردی؟
خوب معلومه عقلم کم بود
رفتم سراغ ظرف شویی تا خودمو سرگرم کنم و سردرد رو فراموش کنم، اما فایده ای نداشت
یه دستمال برداشتم و محکم بستم دور سرم
یهو یاد مامانم افتادم
بیچاره هر وقت با بابا دعوا می کرد سر درد می گرفت و سرشو با دستمال می بست
ظرفارو دونه دونه برداشتم و شروع کردم به شستن
دوباره صدای ژانت پیچید تو گوشم: ماری، یه شکلات بستنی با دو تا فنجون قهوه واسه میزه 2
ظرفارو پرت کردم تو ظرفشویی و گفتم لعنت به این زندگی
سریع سفارشو حاظر کردم و رفتم سمت میز تا سفارشو تحویل بدم
نگاهم که به میز افتاد حسرت تمام وجودمو پر کرد
یه زن و شوهر با بچشون نشسته بودن پشت میز و گل می گفتن و گل می شنیدن
یه آه جانسوز از عمق وجودم کشیدم و سفارشو با یه لبخند مصنوعی تحویلشون دادم
وقتی بر میگشتم صدای جیغ و ویغای بچه که با دیدن بستی انگار دنیارو بهش دادن روحمو آزار می داد
یاد الهامم افتادم
بچم چند وقت بود بستنی نخورده بود؟
به خودم قول دادم وقتی رفتم خونه با خودم یخورده بستنی ببرم، شاید الهام هم از خوشحالی جیغ و ویغ کرد
چند ساعتی گذشت و با هزار بدبختی با سر دردم ساختم تا اینکه ساعت 7 شد
سریع لباسمو عوض کردم و از کافه زدم بیرون
تاکسی رو صدا زدم و نشستم توش
به راننده گفتم: خیابون پنجم لطفا
شهری که توش زندگی می کردم زیاد بزرگ نبود
اما با همون کوچیکیش واسه من مثل یه جهنم دراندشت بود
رسیدم در خونه و کرایه رو حساب کردم واز ماشین پیاده شدم
تند تند رفتم تو خونه تا بستنی رو بذارم تو یخچال، نمی خواستم بستنی از شکل و شمایلش بیافته
در رو باز کردم و رفتم تو، صدایی نمیومد، آروم گفتم: الهام، الهام جونم، عزیزم، فرشته کوچیکم
همینجوری آروم اسمشو زیر لب زمزمه می کردم و دنبالش می گشتم، تا اینکه تو اتاق پذیرایی و رو زمین دیدمش، طفل معصوم وقتی داشت تکلیفاشو انجام می داد خوابش برده بود، رفتم بالا سرش و بوسش کردم، سریع بستنی رو بردم گذاشتم تو یخچال
الهام رو بغل کردم و بردم تو اتاقش، گذاشتمش رو تخت و آروم بوسش کردم، وای که چقدر دوستش داشتم، تنها دلیلم برای زنده موندن همین الهام بود
رفتم سمت آشپرخونه تا برای شام یه چیزی درست کنم
سردردم دوباره شروع شد، دستمال رو برداشتم و بستم به سرم، همیشه وقتی دستمال رو به سرم می بستم یاد مامانم می افتادم ، اون موقع ها به مامانم می گفتم: آخه که چی این دستمال رو می بندی؟ مگه بستن دستمال فایده داره؟ مامان بجای اینکه جوابمو بده سرشو تکون می داد و یه آه می کشید می رفت دنبال کارش، الان می فهمم که این دستمال چه فایده ای داره
یاد دوران زندگیم تو ایران همیشه برام ملال آور بود، حسرت می خوردم وقتی فکر می کردم که یه روزی تو کشور خودمو با خانوادم بودم، از ته دل آرزو می کردم کاش دوباره بر می گشتم ایران، اما چجوری؟
شعله گاز رو کم کردم و نشستم رو صندلی آشپزخونه و دفترمو باز کردم
مرور خاطرات برام غمناک بود، اما همیشه دوست داشتم به گذشته فکر کنم، حداقل اینطوری شیرینی دوران خوش زندگیم تو ذهنم تداعی می شد، بخاطر همین تصمیم گرفته بودم که خاطراتم رو بنویسم اینجوری هم خاطراتمو مرور می کردم هم اینکه وقتی الهامم بزرگ می شد اونا رو می خوند و از سرگذشتم با خبر می شد و اشتباهاتمو تو زندگیش تکرار نمی کرد
طبق عادت از اول شروع کردم به خوندن تا حس نوشتنم بیاد، دفترو باز کردم، دوباره همون روز عجیب، روز اول مدرسه:
«"داشتم خواب میدیدم، نمی دونم چی بود، هر چی بود خیلی چرت بود،که صدای مامانم رو شنیدم، صدا می زد: مریم، مریم، پاشو اول سالی خواب می مونی، پاشو، مریم، مریم
واااای، چقدر بدم میمود مامانم اینطوری صدام کنه، پشت سر هم و بدون وقفه
چشامو باز کردم و بعد دوباره محکم بستمشون، نمی خواستم روز اول رو با اخم و تخم شروع کنم، نیشمو باز کردم و خوش و خرم از جام بلند شدم و یه نفس عمیق کشیدم، بوی خوشی به مشامم رسید، خندم گرفت، یاد این شعر افتادم:
باز آمد بوی ماه مدرسه بوی شادی های راه مدرسه
جدا راست می گفتن، مدرسه یه دوران خیلی شیرینه، حالا که به سال آخر رسیده بودم اینو می فهمیدم، بلند شدم و رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و رفتم آشپزخونه
طبق معمول صبحونه روی میز حاظر بود، کره پنیر و مربا و بقیه مخلفات
مامانم اگه از شام و ناهار می گذشت از صبحونه نمیگذشت، باید صبحونه رو کامل می خوردیم
نشستم رو صندلی و چاییم رو هم زدم
مامانم اومد تو آشپزخونه، یه سلام گرم و کش دار بهش گفتم و اونم جوابمو با اخم داد و گفت بجای ناز کردن صبحونه ات رو بخور که دیر می رسی و منو بیچاره رو زابراه می کنی، حال و حوصله ندارم بیام پیش معاونتون سوال جواب شب قبر پس بدم، زود بخور
گفتم: چشم مامانی، چرا اینقدر حرص می خوری؟ هنوز یه ساعت مونده تا زنگ بخوره
گفت: آره، یه ساعت مونده، اما چقدر طول میکشه تا تو حاظر بشی و دنبال دفتر کتاب و مانتو مقنعه و کفش و جوراب و خودکار و پاک کنت بگردی؟ پیر شدم و نظم و ترتیب رو بهت یاد ندادم، خودم کردم که بر خودم باد
گفتم: وای مامان جونم، نگووو، چرا؟ چشم، قول قول میدم از فردا حتما همه چیم رو حاظر کنم و اینقدر معطل نشم
گفت: بجای وعده و وعید الکی دادن صبحونه ات رو بخور، من از این قول ها زیاد شنیدم
پاشدم بوسش کردم و گفتم: قول میدم به این قولم عمل کنم
صورتشو پاک کرد و گفت: اه اه اه، دختر صورتمو چربو چیلی کردی، بخور تا من سرتو نبریدم و باهاش کله پاچه درست نکردم
خندید و رفت سراغ کارش
اخلاقش اینجوری بود، زیاد شوخی می کرد و زیاد هم قر می زد اما مهربون بود، حتی قرهاش هم دوست داشتنی بود
صبحونه رو خوردم و وسایلمو جمع کردم و لباسامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون، وقتی رسیدم سر کوچه پریا رو دیدم، تکیه داده بود به دیوار و ساعتشو نگاه می کرد
سه سال بود که با هم همکلاس بودیم، از شانسمون امسال هم تو یه کلاس بودیم، خیلی به هم وابسته بودیم، همیشه یا من خونه ی اونا بودم یا اون خونه ما بود
وقتی رسیدم بهش با اخم گفتم: بابا تو چی می خوای از جون من؟ سه سال باهام هم کلاس بودی بس نبود، امسالم که سال آخره ولم نمی کنی؟ بابا بسه دیگه، ما نخوایم تو همکلاسمون باشی کی رو باید ببینم؟
با کیف زد تو سرمو گفت: خیلی دلت بخواد بچه پررو، تقصیره منه که برای اینکه تو تنها نباشی می رم یه ساعت التماس این مدیر رو می کنم تا مارو تو یه کلاس بندازه، بیچاره مامانم که چقدر واسه مدیره حرف زد، لیاقت که نداری
خندیدم و گفت: بابا شوخی کردم چرا عصبانی میشی؟ بیا بریم دیر میشه ها، اگه دیر برسیم مامانم کلمو می بره و باهاش کله پاچه درست می کنه
خندیدم و جلوتر راه افتادم
پریا گفت: کله پاچه چیه؟
تو راه قضیه رو بهش گفتم و کلی با هم خندیدم
مثل همیشه وقتی داشتیم می رفتیم مدرسه پسرایی که تو خیابون بودن یا داشتن می رفتن مردسه بهمون تیکه می انداختن
من اصلا اهمیت نمی دادم و محل نمی ذاشتم
اما پریا همیشه عادت داشت جوابشونو بده و کم نمی آورد
منم مثل همیشه سرمو انداختم پایین و دست پریا رو گرفتم و کشوندمش و تند تر راه افتادم
پریا همیشه با این پسرا کل کل می کرد
جوابشونو می داد
رابطه ی خوبی با پسرا نداشت
بخاطر همین همیشه باهاشون کل کل می کرد، می خواست بهشون ثابت کنه که از اونا برتره
منم همیشه بهش می گفتم: بابا ول کن، اینا که دهنشون چاک و بست نداره، یه چیزی بهمون می گنا
اما به خرجش نمی رفت
من از کل کل پریا نمی ترسیدم، از این می ترسیدم که خدایی نکرده یکی از آشناهامون مارو ببینه و به بابام خبر برسونه که دخترت و دوستش داشتن با پسرا گل می گفتن و گل میشنفتن
بابام اخلاق خشک و خشنی داشت
در کل مهربون بود اما تو رابطه های خانوادگی و دوستای من خیلی سختگیر بود
همین پریا رو هم به زور قبول کرد، دوست نداشت من با دوستام رفت و آمد داشته باشم
اگه مامانم با مامان پریا دوست نمیشد الان من باید هر روز با آژانس می رفتم مدرسه
جلوی در مدرسه شلوغ بود، بعضی خانواده ها اومده بودن تا بچه هاشونو بدرغه کنن و بعضی از بچه ها هم جلوی در وایساده بودن
تا رسیدیم دم در چند تا از بچه های پارسال اومدن جلو پریدن بغلمون
پریا با دوستاش رابطه ی خیلی خوبی داشت
منم باهاشون خوب بودم اما چون نمی تونستم باهاشون رابطه ی بیرون از مدرسه داشته باشم بخاطر همین زیاد با هم عیاق نبودیم
داشتیم همین بیرون مدرسه با هم حرف می زدیم که زنگ خورد
رفتیم تو و چند نفری برای خودمون صف تشکیل دادیم
معاونمون خانوم افصحی رفت روی سکو و میکروفون رو گرفت دستش و هی اسم این و فایمیلی اونو می گفت و داد می زد خانوم ساکت، فلانی درست وایسا، کلاس فلان تو صف فلان
من و پریا رفیتم تو صف خودمون وایسادیم و آروم به معاونمون نگاه کردیم
یکی از بچه های بسیج رفت رو سکو و قرآن رو باز کرد، خانوم افصحی گفت: خانوم های عزیز، لطف کنین به احترام قرآن سکوت کنین
تقریبا همه ساکت شدن، اما بازم یه چند نفری پچ پچ می کردن
همون دختره میکروفون رو گرفت دستشو و با صدای قشنگش قرآن خوند
صدای قشنگی داشت
قرآن که تموم شد دوباره سرو صدا از نو شروع شد
خانوم افصحی دوباره میکروفون رو گرفت و داد و بیداد کرد
خلاصه رفیتم سر کلاس و درس و مشق رو از نو شروع کردیم
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
زنگ که خورد وسایلمو جمع کردم و با پریا از مدرسه اومدیم بیرون
پریا هی داشت غر می زد: اه اه، انگار نه انگار روز اول مدرسه است، بجای اینکه روز اول رو بیخیال بشن این همه درس دادن
گفتم: خوب از امروز درس ندن از کی درس بدن؟، اگه قرار بود روز اول رو واسه تفریح بذارن مدرسه هارو از روز دوم شروع می کردن دیگه
گفت: بروبابا، اگه به تو باشه که می گی از همون اول تابستون درسارو شروع کنن
از در مدرسه اومدیم بیرون
پریا گفت: به به، بازم این آقا پسرا، سوژه ی امروزمون جور شد
دیگه چیزی بهش نگفتم، چون می دونستم فایده ای نداره، داشتیم می رفتیم که یکی از بچه ها پریا رو صدا زد و و گفت: پری، یه دقیقه بیا
پریا بهم گفت: تو برو من پشت سرت میام
گفتم: باشه، من اونور خیابون منتظرتم
رفتم اون ور و دم یه مغازه وایسادم
همینجوری منتظر بودم که دیدم از در مغازه یکی اومد بیرون
ناخودآگاه سرمو بلند کردم، یه پسره بلند قد و درشت اندام بود، واسه چند لحظه نگاهامون تو هم گره خورد
سریع سرمو انداختم پایین و به کفشام نگاه کردم
به ساعتم نگاه کردم
داشت دیر میشد، اونور خیابون رو نگاه کردم دیدم پریا هنوز داره با دوستش حرف می زنه
صداش کردم گفتم: بجنب، دیر شد
یواشکی برگشتم و مسیر پیاده رو نگاه کردم، پسره سرشو انداخته بود پایین و داشت راهشو می رفت "»
یهو یه صدای جیلیزو ویلیز شنیدم، به خودم اومدم، با تعجب نگاه کردم دیدم غذا داره سر میره و همه آبش از کنار درش ریخته رو گاز
خیلی رفته بودم تو حس، بلند شدم در قابلمه رو برداشتم و با قاشق همش زدم، سوپ رو مزه مزه کردم، مثل همیشه خوش مزه شده بود، یه لبخند زدم و درشو گذاشتم
بلند شدم و رفتم سمت اتاق الهام تا برای شام بیدارش کنم
با همدیگه تو سکوت شام خوردیم و ظرف هارو جمع کردیم و شستیم
بعد از مسواک زدن الهام رو بردم تو اتاقش تا بخوابه، بهم گفت: مامانی فردا بچه ها یه پیک نیک گذاشتن، اجازه میدی برم؟
بوسش کردم وگفتم: باشه عزیزم برو
* * * * * * * *
صبح نزدیکای ساعت 7 بیدار شدم و صبحونه رو آماده کردم
یهو یاد بستنی افتادم
از یخچال اوردمش بیرون و گذاشتمش رو میز، الهام که اومد سر میز بستنی رو که دید سریع نشست رو میز و با کلی سر و صدا بستنی رو خورد
وقتی بستنی تموم شد پرید بغلمو گفت: مامانی دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود
بوسم کرد رفت تا لباساشو بپوشه
یه دستی به صورتم کشیدم، جای لبای الهام رو صروتمو مونده بود، یاد کله پاچه افتادم
با خودم کلی خندیدم
الهام رو که روونه مدرسه کردم راه افتادم، ساعت 8 باید می رسیدم کافه
مثل همیشه راه افتادم سمت کافه، تو راه به زندگیم فکر کردم، به زندگی سختی که داشتم، اولاش که از زندگی چیزی نمی دونستم، بچگی بود و سادگی، همه چیز تو یه دنیای کوچیک بود که خودم برای خودم ساخته بودم، اما الان دیگه از اون دنیا چیزی نمونده بود، همه چیز از بین رفته بود جز یه خاطره و یه آه حسرت بار چیز دیگه ای واسم نمونده بود
رسیدم به کافه، رفتم تو، ژانت پشت دخل بود، بهش سلام کردم و رفتم پشت تو آشپزخونه، هنوز خبری از مشتری نبود، می تونستم یخورده استراحت کنم، لباسامو عوض کردم و نشستم رو یه میز، برای خودم یه آب پرتقال ریختم و دفترمو باز کردم، دیشب کجا بودم؟
«" بعد اینکه اون پسره رفت منو پریا رفتیم خونه، اون موقع این چیزا برام مهم نبود، زیاد بهش فکر نکردم، ناهار رو خوردم و دراز کشیدم رو تخت، کتابامو برداشتم و نگاشون کردم، بوی نو کاغذها بینیم رو نوازش میداد، از این بو خوشم میومد، چون می دونستم تا چند ماه دیگه هیچی از این بوی قشنگ نمی مونه خوب بوش کردم
سرمو گذاشتم رو بالش و به زندگی فکر کردم، به آیندم، چه سرنوشتی انتظارم رو می کشید؟ نمی دونستم، بیخیالش شدم و گفتم آخرش یه چیزی میشه دیگه، چرخیدم و چشامو بستم و خوابیدم
نزدیکای غروب بود که مادرم بیدارم کرد، پا شدم و یه آبی دست و صورتم زدم، زنگ زدم به پریا و گفتم بیاد پیشم
تنهایی حوصله ام خیلی سر می رفت
بعد نیم ساعت پریا اومد
اول یه چایی خوردیم بعد نشستیم با هم حرف زدن، از همه چیز می گفتیم
یهو من یاد اون پسره افتادم، جریان رو به پریا گفتم، گفت: نه بابا، چه چیزا، تو؟ شیطون شدیا
گفتم نه بابا، این قضیه ها نیست، اما نمی دونم چی شد وقتی نگاش کردم یه حسی بهم دست داد، نتونستم نگامو از نگاش بگیرم
جالبش اینجاست اون اصلا بهم توجه نکرد و رفت
پریا گفت: نمی دونم
بحث رو عوض کردم از معلما گفتم، داشتم با اون حرف می زدم، اما فکرم پیش اون پسره بود، واقعا چیزی شده بود؟
ساعت حدود 9 شب شد، پریا بهم گفت: خوب، مریم من دیگه برم، الاناست که بابات بیاد، برم به این مامان بیچارم کمک کنم، این همه سال دختر بزرگ کرده که کمک دستش باشه، اونوقت من اومدم اینجا دارم با تو وراجی می کنم
خندیدم و من بدرقه اش کردم
خودمم رفتم پیش مامانم و گفتم: کمکی چیزی نمی خوای؟ فعلا بیکارما
مامانم نگام کرد و گفت: نه، دستت درد نکنه، کارا تموم شده، فقط ظرافای امشب پای توئه
گفتم: باشه چشم، من میرم اتاقم
رفتم بالا و کتابامو ریختم رو میز تحریرم، باید دفتر هم می خریدم، شمردم، 7تا کتاب داشتم، پس یا باید 7تا دفتر می خریدم، یا کلاسور، کتابامو جمع کردم و گذاشتم تو کتابخونه، فردا هرکاری پریا کرد منم می کنم، اگه دفتر خرید منم دفتر می خرم، اگه نه که کلاسور
مامانم صدام کرد: مریم، بیا شام
رفتم پایین تو آشپزخونه
بابام پشت میز نشسته بود و داشت غذاشو می خرود
رفتم نشستم رو صندلی و گفتم: سلام بابا، خسته نباشی
بابام بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت: سلام
چقدر از این اخلاق بابام بدم می اومد، آخه چی میشد باهام یه سلام علیک گرم بکنه؟ این همه دوستام، همه با باباهاشون شوخی می کردن و می خندیدن، اونوقت بابای من جواب سلاممو اینجوری میده
دیگه عادت کرده بودم، نمیشد کاری کرد، ذاتشه
شام رو که خوردیم بلند شدم ظرفارو جمع کردم و شستم
کارم که تموم شد رفتم پیش بابام و گفتم: بابا من فردا با پریا می خوام برم لوازم التحریری و چند تا دفتر کتاب و وسیله بخرم
بابام در حالی که چاییش رو می خورد بهم گفت: فردا صبح که داری می ری از مامانت پول بگیر و بعد خرید زود بیا خونه
گفتم باشه و رفتم اتاقم
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
زنگ مدرسه که خورد به پریا گفتم: بیا بریم لوازم التحریری تا چند تا دفتر و خودکار و اتود و این چیزا رو بخریم
گفت: اِاِاِاِاِ می مردی زدتر بگی منم پول بگیرم و با هم بخریم؟
گفتم: وااا، مگه تو خودت نمی دونی که باید روز بعد از مدرسه این چیزارو بخری؟
گفت: بله، خودم می دونم، اما گذاشتم تا با هم بریم بخریم
گفتم: خوب عیب نداره، من پول زیاد آوردم، بهت قرض می دم بعدا بهم پس بده
موقع بیرون اومدن از در مدرسه به اون مغازه نگاه کردم، گفتم شاید اون پسره اونجا باشه
با هم رفتیم تو مغازه لوازم التحریری که اونور خیابون بود، به پریا گفتم: دفتر بخریم یا کلاسور؟
گفت: دفتر؟ خجالت نمی کشی؟ خیر سرت سال آخری ها، می خوای کاغذ کادو هم بخریم و دفترامونو جلد کنیم؟
خندیدم و گفتم: خوب بابا، چرا مسخره می کنی، گفتم شاید با دفتر راحت تر باشی
خریدمونو کردیم و رفتیم سمت خونه، سوار تاکسی شدیم تا زودتر برسیم
رسیدیم سر کوچه و کرایه رو پریا حساب کرد، به پریا گفتم: ناهار بیا خونه ما، بابام امروز ناهار نمیاد خونه
گفت: نه، دستت درد نکنه، مامانم برام دلمه درست کرده، تازه، مگه بابات لولو خور خورست که همش میگی بابام نیست بیا، درسته اخلاقش بده، اما خوب من بلدم چطوری باهاش حرف بزنم و رامش کنم
گفتم: آره جون خودت،من بابامو میشناسم
با هم خداحافظی کردیم، منم رفتم تو خونه
از در که اومدم تو بوی قرمه سبزی بینیمو پر کرد
رفتم تو آشپزخونه به مامانم سلام دادم و گفتم: آخ مامان دستت درد نکنه، عجب بویی داره این قورمه سبزیت
گفت: برو دست و صورتتو بشور و بیا میز رو بچین
دست و صورتمو شستم و میز رو چیدم
نهارو که خوردم پا شدم ظرف هارو شستم
بعد رفتم تو اتاقم و یه خورده با درسا خودمو مشغول کردم، یه ساعتی هم چرت زدم
غروب زنگ زدم به پریا و گفتم آماده شو با مامانم بیایم خونتونو بعدش بریم بیرون یه دوری بزنیم
آماده شدیم و رفتیم در خونشون، زنگ خونشونو زدم، پریا آیفون رو برداشت: کیه؟
صدامو عوض کردم و گفتم: خانوم این ماهیانه مارو بردار بیار، دستت درد نکنه
پریا خندید و گفت: گذاشتمش قاطیه آشغالا، بگرد پیداش کن
خندیدم و گفتم: زهر مار، زود بیا بریم
پریا گفت: مامانم میگه بیاین یه چایی بخوریم بعد می ریم
مامانم گفت: دستت درد نکنه، به پروین خانوم بگو زود حاظر بشین تا شب نشده یه دوری بزنیم
پریا گفت: باشه، االان میایم
بعد 5 دقیقه اونها هم اومدن و راه افتادیم
من گفتم بریم پارک، هم بستنی می خوریم هم یخورده بازی می کنیم، اونجا آدم زیاده و حوصلمون سر نمیره، پریا هم حرفمو تایید کرد و رفتیم پارک
مامانم بستنی خرید نشستیم رو نیمکتا و با بستنی ها مشغول شدیم
پریا گفت پاشو بریم یه دوری بزنیم و تاب بازی کنیم، به مامانم نگاه کردم که با سر تایید کرد و منو پریا پاشدیم رفیتم
اول یه دوری تو محوطه پارک زدیم بعد رفتیم سمت چندتا تاب، اکثرشون پر بود و بچه ها داشتن باهاش بازی می کردن
پریا گفت بیا بریم اونجا، یه دونه تاب خالیه، اون یکیم مثل اینکه تاب بازی نمی کنه، می تونیم بهش بگیم تا تو سوارش بشی
رفتیم سمت تاب، پریا زود نشست رو تاب و گفت هولم بده، منم هولش دادم، یخورده که تاب سرعت گرفت رفتم کنار و نگاش کردم
یهو نگام افتاد به تاب بغلی، دیدم یه پسره نشسته روش و داره با پاهاش با سنگای رو زمین بازی می کنه، فهمیدم تو فکره، صداش کردم و گفتم: ببخشید آقا، اگه بازی نمی کنین میشه بلند شین تا منو دوستم باهم تاب بازی کنیم؟
سرشو که برگردوند جا خوردم، همون پسره بود که جلوی مغازه دیدمش، صورتش خیلی غمگین بود، دوباره نگاهمون به هم گره خود، بعد سرشو انداخت پایینو گفت: بعله بفرمایید
بلند شد و رفت، پریا هم همینجوری ما دوتا رو نگاه می کرد، وقتی پسره رفت پریا گفت، میشناختیش؟ کی بود؟
گفتم همون پسره بود که بهت گفتم، بیچاره خیلی ناراحت بود
نشستم رو تاب و با پاهام خودمو تاب دادم، برگشتم و به مسیری که پسره رفته بود نگاه کردم، داشت آروم راه می رفت و دستاشو کرده بود تو جیبش، سرشم انداخته بود پایین، کنجکاو شده بودم، چش بود؟ با پسرایی که قبلا دیده بودم فرق داشت، پسرای دیگه تا یه دختر میدیدن نیششون باز می شد و با دختره گپ می زدن، اما این یکی چرا اینطوری می کرد؟
همینجوری نگاش می کردم که مامان پریا صدامون کرد گفت بریم، بابات زنگ زده میگه عمه اینا اومدن، زود بیاین خونه
به پریا نگاه کردم و یه آه کشیدم گفتم: باز اینا اومدن
پریا گفت: خوب چیه مگه؟ حتما عشقتم باهاشونه، بیا بریم که داره از درد فراغت می سوزه
گفتم: خفه شو بابا، من از چیه اون دیوونه خوشم بیاد؟ عقب مونده فکر کرده من باهاش عروسی می کنم، برم با بغال سره کوچه عروسی کنم بهتر از اینه که گرفتار اون شلغم بشم
پریا گفت: بابا زشته، آدم که اینجوری پشت سر معشوقش حرف نمی زنه
خندید و رفت سمت مامانش
به مامان گفتم: نکنه باز اومدن چرت و پرت بگن؟
مامانم گفت: نگران نباش، یجوری دست به سرشون می کنم تا برن
با بی میلی رفتم خونه، دوست داشتم امشب رو خونه پریاینا باشم، اما مامانم نذاشت، گفت باید بریم خونه، وگرنه بابات عصبانی میشه
رسیدیم خونه و با پریا و مامانش خداحافظی کردیم، وقتی داشتم با پریا رو بوسی می کردم گفت: خوش بگذره
رفتم تو خونه، خواستم آروم برم تو که متوجه من نشن و راحت بتونم در برم
اما مامانم گفت: نمی خوای که بابات عصبانی بشه؟
یه آه کشیدمو آروم با مادرم رفتم تو
سرمو انداخته بودم پاینو خودمو بی توجه نشون میدادم، صدای جیغ جیغوی عمم رو شنیدم که می گفت: به به برادر زاده ی گلم، مریم عزیزم، چطوری دخترم؟ سینا، سینا بیا پسرم، دختر داییت اومده
سرمو بلند کردم دیدم یه شلغم داره از دور میاد، شباهت زیادی به شلغم داشت، هم ببو بود هم دست و پاچلفتی هم بی عرضه، از بچگی همین اسم روش مونده بود
با کلی تته پته اومد جلوم و گفت: سـ سـ سلام مریم خانوم، خوبی؟
گفتم: سلام، خوبم مرسی، شما چطوری؟ اونم یخورده با یغش ور رفت و گفت: خوبم، به لطف شما
به عمم گفتم: ببخشید عمه من برم اتاقم لباسام رو عوض کنم، الان از بیرون اومدیم
عمم گفت: برو عزیزم، قربون اون قد و بالات برم
نمی دونم این قربون صدقه هاش از روی صداقت و دلش بود، یا مثل سلام گرگ با طمع؟
خلاصه رفتم بالا و لباسم رو عوض کردم، کلی طولش دادم تا بتونم کمتر پیششون باشم
عمه زهره ام خواهر کوچیکتر بابام بود، عمه شهره که از بابام بزرگتر بود تو شمال زندگی می کرد و همه بچه هاش ازدواج کرده بودن
عمه زهره از وقتی من بچه بودم همیشه می گفت: می خوام مریم جون عروس خودم بشه
منم که بچه بودم حالیم نبود چی داره میگه همیشه به حرفش می خندیدم
اما این چند وقته که من درسم داره تموم میشه همش بهمون سر می زنه و هی سینا رو میاره خونمون، که مثلا ما با هم حرف بزنیم و به آیندمون فکر کنیم
من چند بار به مامانم گفتم که به عمه ام بگه من همچین قصدی ندارم و اصلا به ازدواج و این حرف ها فکر نمی کنم، تازه اگر هم بخوام ازدواج کنم با این سینا ازدواج نمی کنم
اصلا چه معنی داره، من هنوز واسه ازدواج خیلی بچه ام، تازه دارم برای کنکور اماده میشم
مامانم صدام کرد: مریم، بیا کمک کن شام رو آماده کنیم
وقتی رسیدم پایین عمم داشت سالاد رو درست می کرد و سینا نشسته بود پیش بابام و داشت باهاش گپ می زد
منم رفتم سراغ مامانو گفتم چیکار داری؟
گفت: این برنج رو آب کش کن
آبکش رو برداشتم و خودمو مشغول کردم
مامانم به عمه گفت: زهره، احمد آقا کجاست؟ نکنه باز ماموریته؟
عمه پوست خیارو انداخت تو بشقاب و گفت: آره، دوباره رفته ماموریت، یکی نیست بهش بگه بابا مرد زندگیت مهمتره یا ماموریت و کار؟ یخورده با زن و بچت برو اینور اونور، از هفت روز هفته 3 روز که ماموریته روزای دیگه هم تا خود شب اضافه کاری می کنه، فقط جنازشو میاره خونه واسه منو بچش
رو به من کرد و گفت: دخترم، یادت باشه زن آدم پولکی نشی، ما که اون اوایل فکر می کردیم هر چی مرد پولدار تر باشه زندگی راحت تره، اما الان می فهمم که پول تو زندگی اینقدر ها هم مهم نیست، آدم شب گشنه بخوابه، اما پیش شوهرش بخوابه، نه اینکه یه شکم سیر بخوری و تنها بری رو تخت و شوهرت بشینه رو ورق پاره هاش و کار کنه
یه آه کشید و گفت: امان از زندگی، اون اوایل فکر می کنی که حالا می تونی زندگی رو خودت هر جور که می خوای بسازی، اما زندگی طوری بازیت می ده که فرصت نمی کنی بهش فکر کنی، مریم جون، من و مادرتو ببین و عبرت بگیر
مامانم گفت: وا، مگه من چمه؟ از چیه من عبرت بگیره؟
عمم خندید و گفت: مینا جون، من داداشمو بهتر از تو میشناسم
مامانم خندید و گفت: مگه اینکه تو درد منو بفهمی
رفتم یه گوشه و خودمو با ظرفا سرگرم کردم، یه لحظه رفتم تو فکر، بیچاره عمه، اونم برای خودش مشکلات داره، من هی بهش بد و بیراه می گم، همش می گم بدجنسه و می خواد منو گول بزنه تا با پسر ببوش عروسی کنم
سرمو برگردوندمو به سینا نگاه کردم که نشسته داره با بابام بحث می کنه، قیافه خوبی داشت، البته اگه اون عینک گندشو از رو چشمش بر میداشت
یه کت شلوار خاکستری پوشیده بود که بهش میومد
بیچاره تحت سلطه پدر مادرش بود
همیشه وقتی همه بچه ها تو خونه مادر بزرگ جمع می شدن اون تنها کنار عمم و شوهر عمم می موند
وقتی اعتراض می کرد که می خوام برم با بچه ها بازی کنم بهش می گفتن: نه، تو بزرگ شدی، باید بشینی پیش بزرگتر ها و از اونا چیزی یاد بگیری، دیگه بازی برای تو نیست
همیشه تابستونا می انداختنش تو خونه و براش کلاس خصوصی میذاشتن و بهش درس میدادن
تا اونجایی که من یادمه همه ی نمره هاش بالای 18بود، اگه یه نمره 16 یا 17 می گرفت گریه اش در می اومد و با ترس و لرز می رفت نمره اش رو نشون میداد
بیچاره تقصیری هم نداره
اینجوری بزرگش کردن، هر وقت میومد تو جمع، ما بچه ها مسخره اش می کردیم، پسرای فامیل بهش می گفتن شلغم، این اسم همینجوری روش موند تا الان
بیچاره بغض می گرفتتشو می رفت پیش مامانش
بعد عمم بهش می گفت: دیدی گفتم توبزرگ شدی و نباید با این بچه ها بازی کنی
الان می فهمم که چی می کشید، بیچاره از نیاز های سنش محروم شده بود
یهو به خودم اومدم دیدم که دارم همینجوری نگاهش می کنم و اونم داره به من نگاه می کنه
سریع نگاهمو گرفتم، به دو رو برم نگاه کردم، عمه ام که داشت با مامانم حرف می زد، بابامم که پشتش به من بود و متوجه نشده بود
خدا رو شکر
بعد یه ساعت سفره رو انداخیتم و شام رو خوردیم
موقع شام خوردن هی نگاه های سنگین یه نفر رو خودم احساس می کردم، سرمو بلند نمی کردم که ببینم کیه، اما مطمئن بودم یا عممه یا سینا، وگرنه بابا و مامانم که به من نگاه نمی کنن
سفره رو جمع کردیم و من رفتم تا چایی رو دم کنم
قوری رو پر کردم و نشستم تو آشپزخونه
همینجوری برای خودم فکر می کردم که یاد اون پسره افتادم
نمی دونم چرا اون پسره به نظرم جالب میومد
یه لحظه فکر کردم کاش جای این سینا اون پسره، پسر عمم بود، اون وقت قبول می کردم که باهاش عروسی کنم؟
از فکر خودم خنده ام گرفت
تا حالا اصلا به ازدواج فکر نمی کردم، هر موقع بحثش میشد من می گفتم که فعلا حال و حوصله شوهر رو ندارم، اول جوونیم یه آقا بالا سر نمی خوام
سرمو تکون دادمو به سینا فکر کردم
بیچاره، مامانش الکی دلشو خوش کرده بود که من باهاش ازدواج می کنم
یجوری باید بهش حالی می کردم که من اصلا قصد ازدواج با اونو ندارم
با خودم فکر کردم که چطوری اونو از سرم باز کنم
به مامان می گفتم تا به بابا بگه تا اون به عمه بگه تا اونم به سینا بگه و بعدش اون بی خیالم بشه؟
یا اینکه به بابا بگم تا اون به عمه بگه؟
یا اصلا خودم به عمه بگم؟
یاد تست افتادم، گفتم گزینه 4 هیچکدام، باید باهاش عروسی کنی
دوباره خنده ام گرفت
یهو یه فکری به ذهنم رسید
چرا با خودش حرف نزنم؟
اینجوری مستقیما به خودش می گم و درست متوجه میشه
تصمیم گرفتم بعد خوردن چایی و میوه یه جایی گیرش بیارم و حرفم رو بهش بزنم
یاد میوه ها افتادم بلند شدم و میوه ها رو شستم و خشکشون کردم و گذاشتمشون تو ظرف میوه خوری
چایی رو که تعارف کردم رفتم ظرف میوه رو آوردم، بعد نشستم رو مبل روبروی سینا
بعد یه ربع که همه سرگرم حرف و گفت و گو بودن، تلفن بابا زنگ زد، اونم پا شد که بره صحبت کنه
منم رفتم کنار سینا نشستمو یخورده باهاش حال و احوال کردم و از درس و زندگی و کار پرسیدم
گفتم: خوب، جه خبر از درس ها، دانشگا خوبه؟
گفت: خوبه، فعلا که دانشجو مهندسی عمرانم، دانشگاه هم بد نیست، محیطش خوبه، البته اگه توش حرف هایه سیاسی نزنی، وگرنه محیطش برات مثل جهنم میشه
گفتم: خوب، کار دارین؟ نمی خواین به فکر آیندتون باشین؟
گفت: هنوز که کار ندارم، انشاالله بعد اینکه درسم تموم شد بابا قول داده منو ببره پیش دوستش تا اونجا استخدام بشم
تو دلم گفتم: خوب نیازی هم نداری به فکر کار کردن باشی، بابات اونقدر داره که نتیجه و نبیره هاتم بخورن
یخورده دیگه باهاش گپ زدم تا یخشو باز کنم
بعد تیر خلاصی رو زدم و گفتم: سینا اگه اشکال نداره می خوام باهات خصوصی حرف بزنم
گفت: چه حرفی؟
گفتم: می خوام یه مسائلی رو بهت بگم، می خوام یخورده دیدتو بازتر کنم
اونم گفت: خوب بفرمایید، در خدمتم
من گفتم: اینجا نه، عمه و مامان اینجان نمیتونم درست حرف بزنم، یه 5 دقیقه دیگه بیاین تو حیاط می خوام باهاتون حرف بزنم
اونم گفت باشه
یخورده نشستم و با میوه ها ور رفتم
بعد بلند شدم رفتم تو حیاط و نشستم رو یه صندلی
بعد سینا اومد
کسی بهمون گیر نمیداد که چرا تنهایی اومدیم تو حیاط، خوب پسر عمه دختر دایی بودیم، کلا تو فامیل راحت بودیم، بچه ها با هم جمع می شدیم و گپ می زدیم
اومد نشست روبرومو گفت: در خدمتم، بفرمایین
چند ثانیه بهش نگاه کردم و گفتم: سینا، یه چیزی رو در مورد من می دونی؟
گفت: چیرو؟ در چه موردی؟
گفتم: در مورد همین ازدواج و نظر من در مورد تو؟
گفت: خوب نه، یعنی یه چیزایی می دونم، اینکه فعلا نمی خوای ازدواج کنی و من باید منتظر بمونم تا تو راضی بشی
گفتم: من قراره راضی بشم؟ کی اینو گفته؟
سینا گفت: خوب مامان اینو میگه، میگه اون الان سنش کمه، بزرگتر که بشه خودش راضی میشه باهات عروسی کنه
یه پوزخند زدم و گفتم: ببین سینا، منم الان می خوام در این مورد باهات حرف بزنم؛ این درسته که من فعلا نمی خوام ازدواج کنم، ولی اینم هست، که من نمی خوام با تو ازدواج کنم
یه چند لحظه سکوت بینمون حکم فرما شد
بعد سینا سرشو انداخت پایینو یه دستمال از جیبش در آورد و پیشونی و صورتشو پاک کرد
گفت:خوب چرا؟
گفتم:نمی دونم، چطوری بگم، من اصلا خوشم نمیاد با فامیلام ازدواج کنم
فکر کنم دو هزاریش افتاد که منظورم چیه
گفت: خوب حق دارین، من پسر عادیی نیستم، اینو خوب می دونین، من از بچگی دور از محیط خودم بودم، همیشه کراوات زده و خوش تیپ بودم، از محیط بچگی دور بودم و درست تربیت نشدم، خیلی از اخلاق و رفتارای شمارو ندارم
یه پوزخند زد و گفت: به قول خودتون مثل شلغم بزگ شدم، گیجم، ببوام، ولی خوب اینکه تقصیر من نیست
تو چشام نگاه کرد
تو نگاهش غم رو میدیدم، نیاز داشت که یکی درکش کنه
من سرمو انداختم پایینو و سعی کردم که با تحکم صحبت کنم
گفتم: ببین، من اصلا منظورم این نبود، تو پسر خوبی هستی، تحصیل کرده، متشخص، آقا، با فرهنگ، درسته اون عادتای جوونا و حرکاتشونو نداری، اما خوب عاقلتر و فهمیده تر از اونایی
به صورتش نگاه کردم تا ببینم حرفام تاثیری داشته یا نه
چهره اش یه جورایی تو مکث و انتظار مونده بود
ادامه دادم: تو پسر خوبی هستی، ولی دلیل من برای ازدواج نکردن با تو این نیست
سعی کردم یه بهونه ای جور کنم تا قضیه رو ماستمالی کنم، عجب غلطی کردم باهاش سر بحث رو باز کردم
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: من با تو ازدواج نمی کنم چون هیچ حسی نسبت بهت ندارم، من با توبزرگ شدم، تو برای من یه پسر عمه ای، نه بیشتر، من نمی تونم به تو مثل یه همسر نگاه کنم، به چشم یه همراه، من نمی تونم تصور کنم که تو بخوای شوهرم بشی، کسی که می خواد یه عمر با من زندگی کنه، من، من نمی تونم با تو ازدواج کنم، همین
دو طرف باید عاشق همدیگه باشن، باید نسبت به هم یه گرایش و علاقه ای داشته باشن
من این گرایشو ندارم
به صورتش که نگاه کردم تنهایی رو دیدم، صورت کسی بود که از جایی رانده شده، کسی که درک نشده
سریع گفتم: نه نه نه، نه اصلا منظورم این نیست که تو رو دوست ندارم، یا اینکه تو بدی و من از تو خوشم نمیاد، نه من به تو علاقه دارم، من تو رو قبول دارم، هرجایی که باشه با افتخار می گم که تو پسر عمه ی منی، اما، من علاقه ای رو که یه زن نسبت به شوهرش داره رو به تو ندارم، من نمی تونم باهات ازدواج کنم، نمی تونم
جمله آخر رو با التماس گفتم، تا شاید متوجه بشه و درکم کنه
چند ثانیه ای همینجوری بهم نگاه کرد
بعد عینکشو برداشت و چشاشو مالید، یخورده با موهاش ور رفت و بعد دوباره به من نگاه کرد
فکر کنم داشت تو مغزش جملاتم رو تجزیه تحلیل می کرد
بعد عینکشو گذاشت رو چشمشو گفت: یعنی شما واقعا دوست ندارین با من ازدواج کنین؟
با یه حالت زار گفتم: نه
نمی دونستم این جواب نه که بهش دادم چه تاثیری تو روحیه اش داره؟
آروم بلند شد و گفت: باشه، هر جور که شما دوست داری، من دوست ندارم خودمو به کسی تحمیل کنم، من تا اینجاش هم که اومدم، فکر می کردم که شما به من علاقه ای دارین، اما دیدم که اشتباه کردم
سریع بهش گفتم: نه نه، امیدوارم سوءتفاهم نشه، ببین سینا من تو رو به عنوان یه پسر عمه، به عنوان یه فامیل و یه برادر دوست دارم، اما
با آه و ناله بهش نگاه کردم و گفتم: سینا تو رو خدا درک کن، من نمی تونم باهات ازدواج کنم
سینا به چشام نگاه کرد و گفت: باشه درکت می کنم
یه لبخند زد و گفت: فکر نمی کردم اینقدر جدی باشی و رک حرفتو بهم بزنی، اولش یخورده جا خوردم، ولی خوب، خوب حرف زدی
گفتم: ممنون، منم فکر نمی کردم اینقدر راحت معنیه حرفامو بفهمی
بعد یهو فهمیدم که چی گفتم: با دست زدم تو دهنمو و گفتم: ببخشید، به خدا منظوری نداشتم
خندید و گفت: عجب، واقعا فکر کردین من اینقدر کند ذهنم؟ درسته مثل شماها رفتار نمی کنم و همیشه شق و رقم، اما ذهن و هوشم خیلی خوب کار می کنه، خوب من امشب به مامانم می گم که جریان از چه قراره و فردا از خدمتتون مرخص میشیم، نمی خوام بیشتر از این باعث رنجشتون بشم
تازه داشتم می فهمیدم که سینا چقدر خوب وباهوشه
می مردم زودتر باهاش حرف بزنم و رابطه برقرار کنم، اونقدر ها هم که فکر می کردیم شلغم نیست
یه لبخند زد و رفت سمت در ورودی خونه
منم همینجوری نگاهش می کردم و فکر می کردم ایکاش قبلا بیشتر باهاش حرف می زدم و رابطه پیدا می کردم، اینطوری حداقل اون بیشتر با ماها آشنا میشد و زندگیش راحت تر میشد
منم رفتم تو خونه ظرفا میوه رو جمع کردم و استکانای چایی رو شستم، رفتم بغل تلفن و زنگ زدم به پریا
گفتم: پریا، یه خبر خوب، عملیات سینای 5 با موفیقت انجام شد، بهش گفتم نمی خوام عروسی کنم، بالاخره مشکل بزرگم حل شد "»
کاش این بزرگترین مشکلم بود
کاش همون سینا همراهم میشد
حداقل الان اینجا نبودم، اینجا با این بدخبتی و فلاکت، دور از وطن و تنها،هر روز با این ترس زندگی کردن که عاقبت من و بچه ام چی میشه؟
سرمو چرخوندمو به ساعت نگاه کردم، وای ساعت 9 شده بود، الانه که مشتری ها بریزن تو کافه
آپ پرتقال رو سر کشیدمو گذاشتمش رو میز، یخورده سرمو ماساژ دادم تا مغزم باز بشه
به دورو برم نگاه کردم دیدم ژانت داره منو نگاه می کنه، گفت: چیزه دیگه ای میل ندارین خانوم؟
خندیدمو گفتم: چرا، یه قرص اعصاب
* * * * * * * *
ژانت خندید و گفت: اونم براتون میارم، شما تشریف داشته باشین الان میگم خدمتکار براتون یه لیوان آب بیاره
بهش خندیدم و بلند شدم رفتم تو آشپزخونه
با ژانت راحت بودم، اون تقریبا داستان زندگیم رو می دونست
تنها صاحبکاری بود که منو درک می کرد، بیشترین دلیلی که من اینجا بیشتر از بقیه جاها موندم همین ژانت بود
اما نمی دونم مشکلاتم این اجازه رو بهم میداد که اینجا بمونم یا نه
با خودم گفتم بی خیال، این همه در مورد گذشته فکر کردی بس نیست، حالا می خوای غصه فردا رو هم بخوری؟
همه چیز رو چک کردم تا موقعی که سرمون شلوغ میشه مشکلی برامون پیش نیاد
ژانت اومد تو آشپزخونه و گفت: ماری، یه نیمرو با یه قهوه بیار، نیمروش عسلی باشه، برای میز 3
یه لبخند زدم و گفتم: چشم خانوم
بهم خندید و یه چشمک بهم زد
می خواستم امروز رو با شادی شروع کنم و یه روز خوب رو تجربه کنم
با علاقه دو تا تخم مرغ برداشتم و ریختم تو ماهیتابه داغ، صدای جیلیز ویلیزش گوشامو نوازش میداد، به آشپزی علاقه داشتم، اما نه برای شغل و حرفه، دوست داشتم برای شوهرم غداهای خوشمزه درست کنم
تا کلمه شوهر به ذهنم رسید لبخند از رو لبم پاک شد
به تخم مرغ های در حال سرخ شدن نگاه کردم به صبحونه هایی که با هم می خوردیم فکر کردم
حواسمو به کارم جمع کردم تا دوباره گند نزنم
مثلا می خواستم یه روز شاد رو سپری کنم
زهی خیال باطل
نیمرو رو ریختم رو یه پیش دستی و یه فنجون قهوه رو هم حاظر کردم
با قیافه ای گرفته رفتم سمت میز تا سفارشو تحویل بدم
سه تا مشتری بیشتر تو کافه نبودن، دوتاشون که داشتن اول صبحی ودکا می خوردن اون یکی هم نشسته بود پشت میز و داشت با لپ تاپش ور می رفت
سفارشو گذاشتم رو میزشو به فارسی گفتم: بفرمایین آقا
نیمرو رو که گذاشتم رو میز به قیافه مرده نگاه کردم، دیدم داره متعجب به من نیگاه می کنه
یهو متوجه شدم که به فارسی حرف زدم
به انگلیسی گفتم: اوه، ببخشید، متاسفم، صبحونتون رو میل کنین
تا اومدم برگردم اون مرده به فارسی گفت: ایرانی هستین؟
سرمو برگردوندمو گفتم: بعله، ایرانی هستم
خواستم هر چی زودتر از اونجا برم تا دوباره این ایرانی های بوالهوس مخمو کار نگرفتن
اینجا ایرانی زیاد میومد، اون اوایل از دیدنشون خیلی خوشحال میشدم، غربت یادم می رفت
اما بعدا دیدم که بعضی هاشون به بهونه هموطن بودن می خوان خرم کنن و باهام رابطه برقرار کنن
که اگه ژانت نبود تا الان گیر چندتاشون می افتادم
مشتریه گفت: از آشناییتون خوشحال شدم
منم گفتم:همچنین
دیگه ادامه ندادمو سریع رفتم تو آشپزخونه
از آدمایه سوءاستفاده گر بدم می اومد، اینا اصلا چیزی به اسم غیرت تو وجودشون ندارن، بجای اینکه با آدم احساس همدردی کنن و حس غریبی رو از وجود آدم پاک کنن، برعکس دارن حس نا امنی و بی اعتمادی رو پرورش میدن
یه آه کشیدمو به کارم ادامه دادم
وقتی ساعت 1 شد ژانت بهم گفت: تو یخورده استراحت کن، من کارارو انجام میدم
یه لبخند بهش زدمو رفتم نشستم رو صندلی
یهو یادم اومد که باید برم دنبال الهام، خیلی وقته که تعطیل شدن
تا اومدم بلند شم و لباسامو عوض کنم یادم اومد که الهام امروز رفته پیک نیک، یه نفس عمیق کشیدم، خیالم راحت شد
می تونستم یه استراحت کوچیک بکنم
لم دادم رو صندلی و بدنمو شل کردم
یخورده به امروز و کارایی که کردم فکر کردم و اینکه الان الهامم داره چیکار می کنه و بهش خوش می گذره یا نه......
اصلا نفهمیدم کی خوابم برد، بلند شدم به ساعت نگاه کردم، ساعت یک و ربع بود، یه ربع خوابیده بودم
از هیچی بهتر بود
بلند شدم رفتم سراغ ژانت، بیچاره سرش خیلی شلوغ بود
رفتم کنارشو گفتم، ببخشید، خوابم برد، الان بهت کمک می کنم
گفت: اشکال نداره، خسته بودی
بهش خندیدم، هر وقت بهم خوبی می کرد با یه لبخند جوابشو می دادم، کار دیگه ای نمی تونستم براش بکنم
به صورتش نگاه کردم، یه کم چین و چروک داشت، سختی های زندگی این چین و چروک رو تو صورتش به یادگار گذاشته بود
یه دست به صورت خودم کشیدم، زیر چشام یه کم چروک رو حس کردم، کم بود
اما برای من که سنی نداشتم و جوون بودم، خیلی بود
خودمو مشغول کردم تا پیریم یادم بره
ظهر ساعت 3 بود که ژانت گفت: خوب، خسته نباشی، برو خونه دیگه، کاری نمونده، الان پیر میاد وکمکم می کنه، تا فردا
رفتم بغلش کردم وبوسش کردم، خیلی درکم می کرد، گفتم : تو خیلی مهربونی
خندید و گفت: برو خودتو لوس نکن، فردا پوستتو می کنم
گفتم: به کمک امروزت می ارزه
خداحافظی کردم و اومدم بیرون
خیلی سر حال به نظر می رسیدم، خواستم تا خونه پیاده برم و تو راه یخورده به زندگی فکر کنم، دروغ چرا؟ به گذشته ام فکر کنم، به خاطراتم، نشستم رو یکی از نیمکتا و دفترمو باز کردم:
«" بعد از اینکه زنگ زدم به پریا و جریان رو بهش گفتم رفتم تو هال، عمه و مامان هنوز مشغول صحبت کردن بودن، بابام هم داشت با سینا حرف می زد
رفتم پیششونو گفتم: من می رم بخوابم، فردا باید برم مدرسه، شب بخیر
عمه و مامان بهم شب بخیر گفتن، به بابام نگاه کردم که با سر بهم اشاره کرد، هیچ وقت عواطفشو بروز نمیداد
به سینا نگاه کردم که سرش پایین بود و با دکمه کتش بازی می کرد
رفتم بالا تو اتاقم
لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم رو تخت
به سقف نگاه کردم، لبخند از رو لبام پاک نمیشد، یه دغدغه رو از ذهنم پاک کرده بودم، یه پیروزی به دست آورده بودم
اما به چه قیمتی، قیمتش مهم نبود، پیروزی مهم بود، دل شکسته سینا چه اهمیتی داشت، یه روز یادش می رفت
چشمامو گذاشتم رو همو و خوابیدم
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم
ساعت6:30 بود، تا 7 خیلی مونده بود، خودمو تو تخت تکون دادمو به پهلو شدم، چشامو بستم و به درسای امروز فکر کردم
خدا رو شکر اولای سال بود و تکلیف و تمرین و امتحانی نداشتیم
مامانم در اتاق رو زد و اومد تو
گفت: بلند شو، بلند شو دیرت میشه
گفتم:وای مامان، تازه ساعت شیشو نیمه
مامانم گفت: چه ربطی داره، تا بخوای دست و صورتتو بشوری و صبحونه بخوری و لباس بپوشی کلی طول می کشه، پاشو
بعد پتو رو از روم برداشت و چراغ هارو روشن کرد
به زور بلند شدم و رفتم دستشویی
بعد نیم ساعت که صبحونمو خوردم، رفتم تو اتاقم تا لباسمو بپوشم
مامان راست می گفت، چقدر زود ساعت 7 شد
با عجله کتونیمو پوشیدم . رفتم تو کوچه
مثل همیشه پریا رو سر خیابون دیدم، خیلی خوش قول بود، خیلی هم سحر خیز
یه دست براش تکون دادم
رسیدم بهش و سلام کردم
گفت: سلام، چطوری؟ دیشب خوش گذشت، با معشوقت خوش گذروندی؟
خندیدمو گفتم: آره، اونم چه خوشگذرونیی"»
* * * * * * * *
دفتر رو بستم و راه افتادم سمت خونه
رسیدم خونه و در رو باز کردم، چراغ ها خاموش بود و خونه سوت و کور بود
در رو بستم و چراغارو روشن کردم
سالن روشن شد
به وسایلا نگاه کردم
همون جوری چیده شده بودن که 5 سال پیش بود
بعد رفتنش دیگه به خونه دست نزدم
رغبتی برای این کار نداشتم
چند بار خواستم از این خونه برم، اما کجا می تونستم برم؟
یه خونه دیگه می خریدم؟
کجا؟ می تونستم از پس هزینه اش بر بیام؟
می تونستم با همسایه های جدید کناربیام؟
اینجا دیگه همه داستانم رو می دونستن، می دونستن که شوهرم منو ترک کرده، کسی باهام کار نداشت
گه گاهی حال و احوالم رو می پرسیدن، بهم می گفتن اگه کمکی چیزی می خوای خبرمون کن، جدا آدم های خوبی بود، خیلی مهربون بودن، آدم رو درک می کردن
کاش شوهرمم مثل اینا منو درک می کرد
دوباره چراغ هار رو خاموش کردم تا در و دیوار و خاطراتشو نبینم
لباسمو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه، برای ناهار یه چیزی درست کردم و نشستم خوردم
ظرفارم پرت کردم تو ظرفشویی و رفتم تو اتاق خواب، حوصله نداشتم ظرفارو بشورم
دفتر رو باز کردم، از وقتی که فکر نوشتن خاطرات به ذهنم رسیده بود دیگه کمتر می خوابیدم و کمتر اینور اونور می رفتم، تا بیکار میشدم سریع دفتر رو باز می کردم و شروع می کردم به نوشتن:
«"مدرسه که تموم شد به پریا گفتم: امروز دیگه باید بیای خونمون، من حالیم نیست
گفت: باشه، میام، به شرطی که فرداش تو بیای خونه ما
وقتی رفتیم تو مامانم تو آشپزخونه بود
تا مارو دید یه لبخند زد و سرشو تکون داد
ازش پرسیدم چی شده مامان؟ چرا می خندی؟
گفت: یه ساعت پیش عمت زنگ زد؛
پریا یه سقلمه بهم زد، دو هزاریم افتاد که جریان چیه
با اشتیاق ازش پرسیدم: چی گفت؟
مامانم گفت: عمه بهم گفت که سینا دیگه نمی خواد با مریم ازدواج کنه، گفت کلی باهاش حرف زده ولی سینا اصلا زیر بار نرفته
تعجب کرده بود که سینا اینقدر اعتماد به نفسش زیاد شده بود، تا حالا سابقه نداشت که روی حرفش حرف بزنه
دست پریا رو گرفتم و کشیدمش سمت اتاقم
مامانم از پاین داد زد: چی شد؟ تو که اینقدر خودتو می کشتی تا سینا ولت کنه، چرا الان خوشحال نیستی
گفتم: چرا مامانم خوشحالم، اما الان درسا مهم ترن، باید به درسام برسم
پریا زد پشتمو گفت: خالی بند، قرار نبود منو بیاری اینجا تا باهات درس بخونم،اومدیم تا من ناهارمو بخورم و برم
گفتم: خوب حالا توام، فعلا بشین تا ببینیم چی میشه
لباسامونو عوض کردیم و رفتیم پاین تا به مامان کمک کنیم
ناهارو که خوردیم پریا با زور و اصرار ظرف هارو شست و بعد با هم رفیتم بالا تو اتاق
یخورده با درسا ور رفتیم و بعد تا غروب کلی شوخی کردیم و گفتیم و خندیدم "»
احساس تشنگی کردم، رفتم تو آشپزخونه و چراغ رو روشن کردم، یه لیوان آب خوردم و چایساز رو روشن کردم
نشستم رو صندلی
«" غروب که شد پریا وسایلشو جمع کرد و رفت خونشون، هر چی مامانم اصرار کرد که شامم بمون پریا قبول نکرد، گفت: بابا من خودم خونه دارم، دلم برای دست پخت مامانم تنگ شده
خلاصه رفت خونه و منم رفتم تو اتاقم شب بعد شام مامان به بابا جریان سینا رو گفت، بابام هم انگار نه انگار، گفت: خوب از اول هم مساله ی مهمی نبود، الکی بزرگش کرده بودین، فعلا یه چایی بریز بیار بخوریم
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
معلما شروع کرده بودن به درس دادن و درسه ها هم سنگین شده بود
خودمو سرگرم درس ها کرده بودم و به چیزی فکر نمی کردم، تا اینکه یه شب پریا بهم زنگ زد و حال و احوال کرد، پرسید چه کارا می کنی؟
گفتم: هیچی دارم درس می خونم، درسا خیلی سخت شده، با اینکه کتابا کمه اما خیلی سخته
گفت: بریم پارک یه دوری بزنیم و خستگی در کنیم؟
دیدم بد نمی گه، یه هوایی هم می خوریم، گفتم: صبر کن به مامانم بگم، اگه گذاشت بهت زنگ می زنم
خداحافظی کردیم و رفتم پیش مامانم و گفتم: مامان، پریا می گه با همدیگه بریم پارک، بریم؟
مامانم گفت: یه نیم ساعت دیگه، بذار این سبزی هارو پاک کنم
رفتم زنگ زدم به پریا و گفتم یه نیم ساعت دیکه با مامانم میایم دنبالتون
گفت باشه و قطع کرد
رفتم دفتر کتابارو جمع کردم و حاظر شدم"»
صدای قل قل آب بلند شده بود، بلند شدم چایساز رو خاموش کردم، یه چایی ریختم و دوباره نشستم رو صندلی
« یه لنگه پا وایساده بودم کنار آشپزخونه و به مامانم نگاه می کردم که داشت سبزی هارو می شست
بهم نگاه کرد و گفت: خسته نشی اینقدر نگاه می کنی، راضی به زحمتت نیستم، خودم آشغال سبزی هارو جمع می کنم
خندیدم و با اکراه رفتم سراغ آشغال سبزی ها، همه رو جمع کردم و با روزنامه انداختم تو سطل آشغال
گفتم: مامان، تموم شد، بریم
مامانم گفت: وایسا این سبزی ها رو پهن کننم، اینجوری خراب میشن
رفتم تو هال و نشستم رو مبل، یخورده با انگشتام ور رفتم و برای خودم درسایی رو که امروز خونده بودم مرور کردم
مامانم صدام کرد: بلند شو بریم
بلند شدم و راه افتادیم سمت خونه پریا
وقتی رسیدم پریا و مامانش داشتن از در خونشون می اومدن بیرون
با هم سلام علیک کردیم و راه افتادیم سمت پارک
همیشه وقتی می خواستیم بریم بیرون یا می رفتیم تو خیابون قدم می زدیم یا می رفیتم پارک
وقتی رسیدیم مامانم رفت چند تا چیپس و پفک خرید و بعد نشستیم روی یه نیمکت و شروع کردیم به خوردن
بعد اینکه خوراکی ها تموم شد پریا گفت بیا بریم یخورده بازی کنیم، بلند شدیم و رفتیم سراغ الا کلنگ
یه چند دقیقه ای بازی کردیم بعد رفتیم سراغ چرخ و فلک
نشستیم تو چرخ و فلک و شروع کردیم به چرخیدن
همینجوری که داشتیم می چرخیدیم چشمم افتاد به همون تابی که اون پسره اون شب نشسته بود روش، امشب هم روی همون تاب نشسته بود
هر دوری که می زدیم من بهش نگاه می کردم، مثل همون شب سرش پایین بود چهره اش غمگین بود
پریا چرخ و فلک رو نگه داشت و گفت: بسه سرم گیج رفت، بریم تاب بازی
منم از خدا خواسته سریع پریدم پایین و با هم رفتیم سراغ تاب ها
چند تا تاب اونورتر خالی بود، اما من به پریا گفتم بریم با اون تابا بازی کنیم، بعد با دستم همون تابی رو که چند شب پیش روش بازی کرده بودیم رو نشونش دادم
پریا با تعجب نگاهم کرد و گفت: حالت خوشه؟ این همه تاب خالی، بیکاری می خوای بری یه ساعت منت مردم رو بکشی تا بذارن تاب بازی کنی؟
گفتم: اجازه اش با من، تو کاریت نباشه
پریا گفت: وایسا بینم، این یارو همون پسره نیست؟
گفتم: آره، خودشه
گفت: ای ناقلا، داری راه می افتی ها
خندیدم و گفتم: زیاد حرف نزن، بریم
رفتم سمت همون تاب و پریا رو نشوندم روی تاب خالی کناره پسره؛ یخورده که هولش دادم رفتم سمت اون پسره، صداش کردم: ببخشید آقا؟
سرشو بلند کرد و نگام کرد، بعد گفت: ببخشید، بفرمایید؛ بعد بلند شد که بره بهش گفتم: ببخشید شما چرا اینقدر غمگینین؟ دفعه ی قبل هم که دیدمتون اینطوری بودین؟
سرشو انداخت پایین و گفت: چیزی نیست، ممنون از همدردیتون
برگشت و دستاشو کرد تو جیبشو راهشو کشید و رفت
پریا خندید و گفت: هه هه هه هه، ضایعات خریداریم، پیف پیف، چه بویی میاد
برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم: واا!!! ضایعات چیه؟
گفت: همینه دیگه، داغی حالیت نمیشه ضایع شدی، بنده خدا پسره با کفگیر زد تو صورتت، بازم میگی ضایعات چیه؟ تیرت خورد به سنگ عزیزم، این که راهش نیست، برای زدن مخ پسرا باید از یه روش دیگه استفاده کنی، بیا اینجا خودم بهت یاد می دم، دوای دردت پیش خودمه
خندیدم و گفتم: زهرمار، فکر کردی همه مثل خودتن؟ من فقط کنجکاو شده بودم که ببینم مشکلش چیه، همین، وگرنه تو که منو میشناسی، از این کارا خوشم نمیاد
پریا گفت: آره جون اون عمت، یکی تو راست می گی یکی هم چوپان دروغگو، می بینیم، تا چند روز دیگه با التماس میای سراغم تا روش های دوست پسر یابیم رو بهت یاد بدم، اما کور خوندی، هیچی بهت یاد نمی دم
گفتم: زهی خیال باطل، روش های دوست پسر یابیتو بذار دم کوزه آبشو بخور، روشات فقط به درد خودت می خوره
خودمو تاب دادم و به حرفام فکر کردم، واقعا هیچ قصدی نداشتم؟ پس چرا رفتم جلوی پسره و ازش سوال کردم؟
نمی دونم
شاید نسبت بهش علاقه پیدا کرده بودم اما خودم خبر نداشتم
خندیدم و به پریا نگاه کردم، نیشش باز بود و داشت بهم نگاه می کرد »
صدای در اومد، از روی صندلی بلند شدم، رفتم دیدم الهام اومده، بغلش کردم و بوسش کردم
گفتم: سلام، چطوری دخترم؟ برو بالا لباساتو عوض کن تا منم برات یه عصرونه درست کنم
الهام که رفت منم رفتم تو آشپزخونه، چشمم به لیوان چایی افتاد، برداشتم یه زبون بهش زدم دیدم سرده سرده
خندیدم و ریختمش تو ظرفشویی
رفتم سر یخچال و یه چندتا تخم مرغ و یخورده پنیر بداشتم تا برای الهام پنیر برشته درست کنم
دوباره برای خودم یه لیوان چایی ریختم، اما دستم گرفتم تا یادم نره که بخورمش
* * * * * * * *
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم
بلند شدم و دست و صورتموو شستم ، الهام رو هم بیدار کردم
رفتم تو آشپزخونه و چایی رو دم کردم
رفتم سر یخچال و کره و مربا و پنیر رو برداشتم و گذاشتم رو میز
میز صبحونه رو که چیدم الهام اومد و با هم نشستیم و صبحونه رو تو سکوت خوردیم
دیدم جو خیلی ساکت و بی روح شده، به الهام گفتم: خوب دخترم، نگفتی دیروز چی شد؟ بهت خوش گذشت یا نه؟
الهام بهم نگاه کرد و گفت: الان می پرسی مامان؟ من دیروز رفتم پیک نیک، باید همون دیروز می پرسیدی
بعد به حالت قهر سرشو انداخت پایینو و لقمشو خورد
رفتم بغلش کردم و گفتم: واااای عزیزم، ببخشید، ببخشید، دیروز اصلا یادم نبود، سرم درد می کرد و حالم خوب نیود، ببخشید
دیدم هنوز سرش پایینه و حرف نمی زنه، بوسش کردم و گفتم: آخه دخترم، تو که خبرنداری مامانی چه مشکلاتی داره، ببخشید، حالا صبحونتو بخور دیرت میشه
بلند شدم که برم ظرفارو جمع کنم و بشورم که الهام گفت: مامانی، ناراحت شدی؟ ببخشید
نمی خواستم ناراحتت کنم، خوب من دیروز وقتی داشتم می اومدم خونه تو ذهنم به این فکر می کردم که اتفاقای امروز رو چطوری برات تعریف کنم، اما وقتی اومدم خونه اصلا ازم سوال نکردی که چی شده و کجا بودی؟
نگاهش کردم دیدم با صورت معصوم و مظلومش داره منو نگاه می کنه
رفتم بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم: عزیزم تو که تقصیری نداری، این منم که بهت کم اهمیت میدم، قول میدم حتما جبران کنم، بدو، بدو حاظر شو که الان سرویست می ره و تو جا می مونی
بوسم کرد و رفت تو اتاقش تا آماده بشه
یاد اون قولی که به مامانم داده بودم افتادم، هنوزم که هنوزه به قولم عمل نکرده بودم
از پشت نگاهش کردم، آخه این دختر بیچاره چه گناهی داشت که باید به جای منو اون بابای نامردش تقاص پس بده، آخه یه دختر 8 ساله چی از زندگی می دونه؟ به جای اینکه توی کشور خودشو با بچه های هم زبونش باشه، الان بین یه مشت غریبه و بی گانست، با این همه فساد و بی بند و باری، همیشه از روزی می ترسم که الهام قاطی آدمای ناجور بشه و پاکی و معصومیتشو از دست بده
بزرگترین غمم، غم بزرگ کردن الهام تو این دیار غربته
میز صبحونه رو جمع کردم آماده شدم تا برم کافه
الهام رو که سوار سرویس کردم راه افتادم سمت کافه
دوباره زود رسیدم، ژانت داشت میز هارو دستمال می کشید، سلام کردم و رفتم تو آشپزخونه، ژانت اومد پیشمو گفت: فعلا که از مشتری خبری نیست، بشین خاطراتتو بنویس، ولی قول بده بعدا برام بخونیش
تعجب کردم، گفتم: تو از کجا می دونی من خاطراتمو می نویسم؟
گفت: این از آثار غربته، اونایی که از وطنشون دور میشن و تو یه کشور دیگه زندگی می کن بعد یه مدتی به سرشون می زنه که خاطراتشونو بنویسن
گفتم: پس تو هم این کارو کردی؟
یه لبخند زد و گفت: آره، چند ساله که دفتر خاطراتمو کامل کردم و گذاشتمش تو کشوی میزم، اما، تا حالا موقعیتی پیش نیومده تا بهش دست بزنم، می خواستم اونو واسه بچه هام به یادگار بذارم، اما، خودت که می دونی، من و پیر بچه دار نمیشیم، بخاطر همین دفترو گذاشتم تو میز و بهش دست نمی زنم
نمی دونستم چی بهش بگم؟
اونم مثل من مال این دیار نبود، تو روسیه متولد شده بود، اما بعد مدتی پناهنده شده بود به کانادا
بدون اینکه چیز دیگه ای بگه رفت سر کارشو چند قطره اشکی که رو گونه هاش بود رو پاک کرد
منم دفترمو باز کردم و با امید بیشتری نوشتم:
« بعد اون شب تصمیم گرفتم که هر شب به یه بهونه ای بیام پارک تا پسره رو دوباره ببینم، فردا صبحش تو راه مدرسه به پریا جریان رو گفتم
پریا گفت: دلت خوشه ها، ما همینجوریش به زور هر چند روز یه بار می ریم پارک، اون وقت تو می خوای هر شب بری؟ چطوری می خوای مامانتو راضی کنی؟
یخورده که فکر کردم دیدم راست میگه، مامانم زیاد با این مساله مشکل نداشت، اما بابام حتما مخالفت می کرد، نمی دوم چرا دوست نداشت ما زیاد از خونه بریم بیرون، همیشه مارو محدود می کرد، دیگه به این کاراش عادت کرده بودیم
یهو یه چیزی به ذهنم رسید، به پریا گفتم: خوب یه شب با مامان من میریم، یه شب هم با مامان تو
پریا گفت: تو حالت خوبه؟ فکر کنم دیشب تو چرخ و فلک مغزت تکون خورده، مگه میشه؟
آخه بابا تو چه می دونی این پسره کیه، چی کارست؟ ننه باباش کین؟ شاید این افسردگیش به خاطر اعتیادشه، شاید مواد بهش نرسیده و خماره
تو هم چه فکرایی می کنی ها، دلت خوشه، بچه جون، پسره رو بی خیال شو زندگیتو بچسب
گفتم: پریا مگه تو کوری؟ اون هیکل گندشو ندیدی؟ آخه چطوری به اون می خوره معتاد باشه؟ اصلا به تو چه، نمی خواد، خودم تنهایی با مامانم میرم
بعد به حالت قهر جلوتر راه رفتم
پریا از پشت داد زد: خوب بابا، بچه نشو عاشق، میام. فعلا بریم مدرسه بعدا یه خاکی تو سرمون می کنیم
برگشتم ماچش کردم
گفت: خوبه خوبه، خودتو لوس نکن، هنوز تصمیم قطعی نشده، باید بیشتر فکر کنم
گفتم: غلط کردی، باید همین الان تصمیمتو قطعی کنی
پریا گفت: خوب، یه لحظه وایسا
بعده چند ثانیه گفت: اوکی، قطعی شد، بریم
با خنده دنبالش راه افتادم و رفتیم سمت مدرسه "»
ژانت اومد تو آشپزخونه و گفت: بدو اماده شو که امروز باید جواب اون مرخصی دیروزتو پس بدی
خندیدم و گفتم:چشم، با کمال میل
بلند شدم و دفتر رو گذاشتم تو کیفم، همینطوری که داشتم وسایل رو حاظر می کردم و گرد گیری می کردو به کارام می رسیدم ژانت صدام زد: ماری، یه فنجو.ن قهوه با یه نیمرو عسلی برای میز 1
بلند گفتم باشه و تخم مرغ هارو ریختم تو ماهیتابه و نمک و فلفل رو ریختم رو تخم مرغ و ماهیتابه رو تکون دادم
شعله رو کم کردم تا نیمرو عسلی بشه، یه فنجون برداشتم و قهوه رو ریختم توش و گذاشتمش تو یه سینی، نیمرو رو برعکس کردم تو یه ظرف و گذاشتمش تو سینی، قند و شکر رو هم برداشتم و سینی رو با یه لبخند بردم تو سالن، تا چشمم به میز یک افتاد لبخند رو لبام خشک شد
دوباره همون مرد دیروزی بود که امروز شیکتر و تمیز تر اومده بود تو کافه
با قیافه جدی سینی رو بردم جلو گفتم: here are u
اومدم برگردم که گفت: چرا فارسی صحبت نمی کنین؟
گفتم: اینجا ایران نیست، منم مجبورم انگلیسی صحبت کنم، صبحونتون رو میل کنین
وقتی داشتم بر می گشتم گفت: اینجا ایران نیست، ولی من که ایرانیم
گفتم: همتون مثل همین
رفتم تو آشپزخونه و خودمو مشغول کار کردم، نمی خواستم این مسائل پیش پا افتاده اعصابم رو خورد کنه
داشتم گرم کار می شدم که ژانت اومد پیشمو گفت: چی شده ماری؟ این یارو چی می خواست؟
گفتم: هیچی، می خواست سر صحبت رو باز کنه، بی خیال، نمی خوام وقتمو با این چیزا بگیرم
ژانت یه سری تکون داد و رفت، قبل از اینکه از در بره بیرون گفت: دو تا قهوه و یه کیک سیب برای میز 3 بیار
یه لبخند بهش زدم و گفتم: باشه
کیک و قهوه رو حاظر کردم و برای میز 3 بردم، وقتی رفتم تو سالن اون مرده داشت صبحونش رو حساب می کرد؛ برگشت و به من نگاه کرد، منم رومو گرفتم و سفارش رو بردم
برگشتنی به ژانت نگاه کردم که داشت سریع کارای اون یارو رو انجام میداد و باهاش خداحافظی می کرد و می گفت خوش اومدین
رفتم تو آشپزخونه و ظرف نیمرویی رو که برای مرده برده بودم شستم
ژانت اومد پیشمو گفت: اگه می خوای بهش تذکر بدم که دیگه اینجا نیاد؟
گفتم: ول کن، اینجوری فکر می کنه خبریه، بی خیال باشیم بهتره، خودش ول می کنه
ژانت شونشو تکون داد ورفت
منم به کارم رسیدم
* * * * * * * *
ساعت یک شد و از زانت خداحافظی کردم و رفتم دنبال الهام
با همدیگه رفتیم خونه و سریع ناهار رو درست کردم، باید ساعت 3 بر می گشنم کافه
سر میز همش با الهام حرف می زدم و از اتفاقات امروزش تو مدرسه سوال می کردم
با اشتیاق برام توضیح میداد و منم لبخند زنان بهش گوش میدادم
اینجوری خیلی بهتر بود، هم من مشکلاتمو یادم می رفت هم الهام خوشحال میشد، چرا قبلا این کار به ذهنم نرسیده بود
خیلی بده آدم یه همدم و یه همزبون تو خونه داشته باشه، اما باهاش حرف نزنه
ظرف هارو که جمع کردیم به الهام گفتم: عزیزم تو برو بالا یه استراحت کن تا من هم ظرفارو بشورم و آماده بشم تا برم سرکار
الهام اومد بوسم کرد و گفت: چشم مامانی
ظرف هارو شستم و خونه رو جمع و جور کردم و لباسامو پوشیدم و راه افتادم سمت کافه
کار زیادی نداشتم و روز سریع گذشت
از ژانت خداحافظی کردم و از کافه اومدم بیرون
تو راه به فکرم رسید که یه دوری تو شهر بزنم
تو پیاده رو ها قدم می زدم و به مغازه ها و ویترین هاشون نگاه می کردم
همینجوری داشتم می رفتم که چشمم افتاد به یه پارک، یاد گذشته افتادم
رفتم تو پارک و روی یه تاب نشستم:
«" غروب پریا بهم زنگ زد و گفت: خوب، اول با مامان کدوممون بریم؟
گفتم: اول با مامان تو بریم، چون مامانم دیروز اومده، فکر نکنم الان بیاد
گفت: باشه، بهت زنگ می زنم، خداحافظ
خداحافظی کردم و به کارام رسیدم
بعد 5 دقیقه پریا زنگ زد و گفت: گوشیرو بده مامانت
گوشی رو دادم به مامانم و اونم شروع کرد به حال و احوال کردن و باشه و نه گفتن
بعد گوشی رو داد به من و گفت: بیا، پریا کارت داره
گوشی رو گرفتم و گفتم: الو
پریا گفت: پاشو حاظر شو که مخ مامانتو زدیم
گفتم دستت درد نکنه، یکی طلبت
پریا گفت: خواهش عزیزم، این چه حرفیه؛ فقط یکی از اون لباسای خوشگلتو بپوش تا تو ذوق پسر مردم نخوره، اون سیبیلاتم بزن تا به جنسیتت شک نکنه
بعد بلند خندید
گفتم: زهر مار، فکر کردی همه مثل خودتن که صبح تا شب فکر جلب توجه کردن باشن و خودشونو واسه این و اون خوشگل و ترگل ورگل کنن؟
بعد برای اینکه حرصش در بیاد بلند خندیدم
پریا گفت: هر هر و هناق، وقتی تنهایی رفتی پی معشوقت بهت می گم که کی می خواد جلب توجه کنه
زود گفتم: خوب حالا، توهم هی این جریان پارک رو بکوب تو سر من، کاری نداری؟ برم حاظر شم، دیر میشه
گفت: نه، فقط مواظب باش تیغ صورتتو نبره
گفتم: زهر مار، خوش مزه، خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و رفتم لباسامو عوض کردم، وقتی داشتم تو آیینه شالمو درست می کردم صورتمو تو آیینه دیدم، پریا راست می گفت: صورتم موی ذائد زیاد داشت
خندیدم
وقت نبود وگرنه یه اصلاح کوچیک می کردم
کیفمو برداشتم و رفتم تو هال نشستم
بعد چند دقیقه زنگ خونمونو زدن و مامانم آیفون رو برداشت
بعد چند ثانیه صدام کرد: پریا منتظرته، بیا برو، مواظب خودتم باش، سرما نخوری، هوا سرد شده
بوسش کردم و از خونه اومدم بیرون "»
یه دفعه صدای یکی رو شنیدم که می گفت: ببخشید خانوم، خانوم، اگه با این تاب بازی نمی کنین، لطف کنین بلند بشین تا منو دوستم بازی کنیم
نگاه کردم دیدم دو تا بچه که یکشون دختر بود و اون یکی پسر دارن به من نگاه می کنن
خندیدم، بلند شدم و گفتم: خواهش می کنم، بفرمایین
* * * * * * * *
راه افتادم سمت خونه و تو راه هم یخورده خرید کردم
وقتی رسیدم الهام داشت تلویزیون نگاه می کرد، وقتی در رو باز کردم دویید طرفمو وسایل رو از دستم گرفت و برد تو آشپزخونه
رفتم پیشش و گفتم: دختر گلم شام چی دوست داره تا مامانی براش درست کنه؟
یخورده فکر کرد و گفت: ماکارونی
بوسش کردم و گفتم: تو برو به درسات برس تا منم برای دختر گلم یه ماکارونی خوشمزه درست کنم
گفت: مامان همه تکلیفامو نوشتم و درسامو خوندم، می خوام بهت کمک کنم
بوسش کردم و گفتم: باشه عزیزم، برو چند تا سیب زمینی بردار و بشور تا منم آبو بذارم جوش بیاد
کنار همدیگه تو آشپزخونه شام رو درست کردیم و همونجا خوردیم
غذا که تموم شد به الهام گفتم: عزیزم تو برو بخواب، من خودم ظرفارو جمع می کنم و میشورم
اول نمی خواست بره، اما اصرار کردم و گفتم: برو بخواب تا فردا صبح زود بیدار بشی
گفت باشه و برگشت تا بره
صداش کردم و گفتم: پس بوس شب بخیر چی؟
برگشت و پرید تو بغلم، ماچم کرد و گفت: شب بخیر مامان
بهش شب بخیر گفتم و رفتم سراغ ظرف ها
دیگه حالم از هر چی ظرف بود بهم می خورد، اینجا ظرف، سر کارم ظرف
شستن ظرفها که تموم شد رفتم تو اتاق الهام، خوابیده بود، پتو هم از روش رفته بود کنار
پتو رو درست کردم و بوسش کردم
در اتاق رو هم بستم و رفتم تو اتاق خودم
به ساعت نگاه کردم 10:40 بود، هنوز یخورده وقت داشتم
رفتم تو آشپزخونه و برای خودم یه چای ریختم:
«" تند تند رفتم سمت خونه پریا، وسط راه پریا و مامانمش رو دیدم
سلام علیک کردیم و پریا بهم چشمک زد و گفت: سیبیلاتو آب دادی اومدی بیرون؟
خندیدم و گفتم: نه، تازه بهشون کود دادم، آب بدم خراب میشن
مامانش گفت: مریم جون، از این به بعد تو صبر کن ما خودمون میایم در خونتون، اینجوری خطرناکه که تنهایی میای بیرون، خدایی نکرده یه اتفاقی می افته
همینجوری با پریا حرف می زدیم تا رسیدیم دم پارک
سریع به اون تابی که پسره شبای قبل می نشست روش نگاه کردم، کسی رو تاب نیود، به اطراف هم نگاه کردم، خبری ازش نبود
به پریا گفتم: اینکه هنوز نیومده
اونم یه نگاهی به اطراف کرد و گفت: خوب نگران نباش، میاد، اون بدبخت که علم غیب نداره تو عاشقش شدی
زدم پشتشو گفتم: زهرمار، عاشق چیه؟ فقط می خوام بدونم را ناارحته
پریا گفت: آخی، بمیرم، از کی تا حالا غمخوار پسر مردم هم شدی ما خبر نداریم؟ اگه نگران پسر مردمی یخورده هم نگران اون پسر عمه بیچارت باش که شکست عشقی خورده
جوابشو ندادم و نشستیم رو یکی از نیمکتا که پروین خانوم گفت: شما بشینین من میرم یه چیزی بخرم تا بخوریم
بعد رفت و من به پریا گفتم: خوب، چی رو بهونه کردی که مامانت راضی شد تا بیایم پارک
پریا گفت: هیچی، گفتم درسا سنگین شده، برای اینکه ذهنمون باز بشه، هر شب یا یه شب در میون بیایم پارک تا بتونیم خوب درس بخونیم
از تعجب دهنم وا مونده بود، گفتم: بابا تو دیگه چه روباه حیله گری هستی، چطوری این فکر به ذهنت رسید
پریا گفت: چی؟ روباه حیله گر؟ دیگه روباه هم شدیم
باشه، از این به بعد هر وقت عاشق شدی تنهایی برو پی معشوقت و این روباه مکار رو با خودت نبر، اون موقع می فهمی که من روباهم یا دوستت
بغلش کردم و ماچش کردم و گفتم: چی میگی عزیزم، تو بهترین دوستمی که اتفاقا روباه مکار حیله گرم هستی
زدیم زیر خنده که مامان پریا اومد»"
قند رو برداشتم و یکم ازچایی خوردم
«"تخمه گرفته بود با دو تا پفک، نشستیم خوردیم که من به پریا چشمک زدم و به تاب اشاره کردم
اونم سریع فهمید و به مامانش گفت: ما بریم یخورده ورزش کنیم تا بدنمونم سالم بشه
مامنش خندید و گفت: از دست تو، برین، حواستون باشه زیاد شلوغ نکنین، زشته، برای دختر سبکه
پریا گفت: چشم مامانی، سنگین سنگین راه میریم تا کسی بهمون گیر نده
سریع رفتیم سمت الا کلنگ و نشستیم روش و منتظر موندیم تا اون پسره بیاد
یه نیم ساعتی گذشت و هر چی به تاب نگاه کردیم خبری نشد
پریا گفت: وایسا بینم
گفتم: چیه؟
گفت: ما چرا اینقدر آیکیومون پایینه؟
گفتم: چطور؟
گفت: خوب دیوونه، پسره وقتی دو بار از رو تاب بلندش کردیم، دیگه بار سوم که نمیاد رو همون تاب بشینه، میره جای دیگه میشینه
یخورده فکر کردم، دیدم راست میگه، گفتم: خوب از کجا معلوم، شاید عادت داره هر شب بیاد و رو این تاب بشینه، اون از کجا می دونه که ما هر شب می خوایم بیام و رو این تاب بشینیم؟
گفت: خوب چه می دونم، الان نیم ساعته نشستیم اینجا و داریم دیدبانی می دیم، هنوز نیومده، شاید رفته یه جا دیگه نشسته، یا شایدم اصلا دیگه نیاد پارک، بره جای دیگه
با این حرفا داشتم نا امید میشدم
پریا وقتی دید اینجوری ساکت موندم یهو از روی الا کلنگ بلند شد و اومد طرف من، منم یهو خوردم زمین و کمرم درد گرفت
گفتم: وااای، چته، آروم، کمرم درد گرفت
گفت: خواستم از فکر بیارمت بیرون، حالا اینقدر نا امید نشو، دوست پسر گم گشته باز آید به پارک غم مخور
حالا امشب نشد فردا شب میایم، بیا بریم وگرنه دیگه نمیذارن بیایم پارک ها
دیدم راست میگه، بلند شدم و با همدیگه رفیتم سمت پروین خانوم
وقتی رسیدیم گفت: ورزشکاران خسته نباشین، خوب منو اینجا تنها گذاشتین رو رفتین
بعد به من نگاه کرد و گفت: از فردا شب دیگه مامانتم میاریم، تنها دلم پوسید، قرار نیست شما خوش بگذرونین من تنها باشم
پریا یه سیخونک بهم زد و نیششو باز کرد، من که هنوز از جریان نیومدنه پسره دپرس بودم هیچی نگفتم
پروین خانوم بلند شد و گفت: بریم، دیر میشه، باید شام رو هم درست کنم
بعد راه افتاد و پریا هم پشت سرش رفت، من برای آخرین بار به پارک نگاه کردم، همه جارو تو همون چند ثانیه گشتم تا شاید ببینمش
اما خبری ازش نبود، شاید فردا شب بیاد"»
چایی رو خوردم و لیوان رو شستم و کتری و قوری رو هم شستم
به ساعت نگاه کردم، 11:15 بود
دفتر رو بستم و با خودم بردم تو اتاق
گذاشتمش تو کیفم تا فردا با خودم ببرم سر کار تا اگه وقت پیدا کردم بقیه اش رو بنویسم
چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
تو آشپزخونه بودم و داشتم کیک درست می کردم، ژانت اومد تو و گفت: ماری، یه نیمرو عسلی و یه فنجون قهوه
همونجور که داشتم خامه رو رو کیک می ریختم گفتم: واسه میز چند؟
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم، یهو متوجه قضیه شدم
سرمو انداختم پایین و نفسمو دادم بیرون
ژانت گفت: اگه می خوای تو سفارش رو حاظر کن من خودم براش می برم
گفتم: نه، خودم ببرم بهتره، اگه تو ببری فکر می کنه دارم براش ناز می کنم
ژانت خندید و گفت: هر جور صلاح می دونی
تابه رو گذاشتم رو گاز و شعلاه رو کم کردم، روغن رو که ریختم یه فکری به ذهنم رسید
شعله گاز رو زیاد کردم و تخم مرغ رو شکوندم و ریختم تو تابه، قاشق رو برداشتم و همش زدم
خواستم نمک بریزم، گفتم ولش، حقشه بی نمک بخوره
نیمرو که حاظر شد سینی رو بداشتم و قهوه رو گذاشتم روش و با یه لبخند رفتم تو سالن
بازم همون مرده بود و آروم و موقر نشسته بود پشت میز، وقتی منو دید از جاش بلند شد و سلام کرد
منم بدون اینکه بهش نگاه کنم سفارش رو گذاشتم رو میز و جواب سلامش رو دادم و گفتم: خوش اومدین، بفرمایین، نوش جونتون
وقتی بر می گشتم قیافه ژانت رو دیدم که متعجب داشت منو نگاه می کرد، یه چشمک بهش زدم و رفتم تو آشپزخونه
داشتم دوباره رو کیک کار می کردم که صدای اون مرده رو از تو سالن شنیدم
می گفت: ببخشید خانوم، نمک ندارین؟
ژانت اومد تو آشپرخونه و رو به من کرد و گفت: چیکار کردی؟ نمک نریختی تو نیمروش؟
گفتم: نه، با نمک خودش بخوره
+*ادامه دارد*+