چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

سیب ممنوعه

پای درخت سیب  نشسته بودم
نسیمی خنک می وزید
به آسمان بهشت نگاه کردم
براستی که زیبا بود
چشمانم را بستم و نفسی عمیق کشیدم، بوی سیب ها بینیم را نوازش می داد، چشمانم را باز کردم
به سیب های سرخ نگاه کردم که همچو مروارید خونین می درخشیدند
دستم را دراز کردم تا یکی را بچینم، چشمم به نوشته ی روی سیب افتاد
ممنوع است
دستم را پایین آوردم و رو از درخت گرفتم
با خود گفتم: ممنوع است، نباید بچینم
پلک هایم را به هم فشردم تا شاید خوابم ببرد
چشمانم گرم خواب بود که صدای پایی خوابم را پراند
به اطراف نگاه کردم، صدای پای حوا بود
آمد و کنارم زیر درخت سیب نشست
دستم را به دور شانه هایش حلقه کردم و به صورتش نگاه کردم، چهره اش تمام زیبایی های بهشت را از نظرم محو می کرد
او را بیشتر فشردم
آرامشی وجودم را فرا گرفت
آرامشی که حتی در کنار فرشتگان نیر احساس نمی کردم
به چشمانش نگاه کردم، همچو دریایی نیلگون بود
سوی نگاهش را دنبال کردم
به سیب ها چشم دوخته بود، تکانش دادم، گفتم: حوا، این سیب برای ما ممنوع است
به من نگاه کرد، لبخندی زد و گفت: میوه ی شیرین و خوش بویی است، می خواهم مزه ی بهشتی اش را تجربه کنم
سپس به سیب ها زل زد
صورتش را به سوی خود چرخاندم، به چشمانش زل زدم و گفتم: نه، آن نوشته ی روی سیب را بخوان، ممنوع است
حوا گفت: پس بگذار حداقل لمسش کنم، این که دیگر ممنوع نیست
به فکر فرو رفتم
نمی خواستم دلش را بشکنم
اما
نمی توانستم امر خدا را نادیده بگیرم، چانه ام را با دستان ظریفش گرفت و به چشمانم خیره شد، در آبیه بی کران چشمهایش غرق شدم
سرم را به زیر انداختم و دستم را سوی درخت دراز کردم، سیبی آمد و در دستم قرار گرفت
چیدم و به سوی حوا گرفتمش
لبخندی زد و آن را گرفت و به بینیش نزدیک کرد، نفسی عمیق کشید و چشمانش را بست
گفت: چه بویی دارد، حتما مزه اش هم مانند بویش خوب است
به من نگاه کرد، گفتم: هرگز، به عاقبتش فکر کن
حوا چشمانش را بست و گازی به سیب زد
با ولع زیاد شروع بهخوردن سیب کرد
ماتم برده بود، این چه کاری بود که ؟ چرا سیب را خورد؟
به او گفتم: برای چه از آن خوردی؟
می دانی چه گناه بزرگی مرتکب شدی؟
سیب را به سویم دراز کرد و گفت: شیرین است بخور، من از آن سیب خوردم، دیدی که چیزی نشد، اشکالی ندارد
سیب را از دستش گرفتم: نگاهش کردم، سرخیش هوش از سرم پراند
به حوا نگاه کردم، به نشانه ی تایید سری تکان داد، چشمانم را بستم و گازی به سیب زدم
شیرینش تمام وجودم را فرا گرفت
ناگهان بادی وزید و جامه هایمان را درید، چشمانم را باز کردم، همه ی فرشتگان اطرافمان حاظر شدند
از شرم سر به زیر انداختم و قدمی از حوا فاصله گرفتم
صدای قه قهه ی شیطان را از دور شنیدم

 

 

گزارش تخلف
بعدی